آسمان آبی

ادبی ـ هنری

آسمان آبی

ادبی ـ هنری

کوچ شادی.

 

ز دل بر بست بار خویش و بگذشت

زمن شادی که یاری آشنا بود

به او گفتم بمان ای آشنا دوست

تو را با من زمانی ماجرا بود

تو بودی و من وگلهای خنده                      

تو بودی و من و را دبستان

میان باغ سبز نو جوانی

تو بودی وآن جمع یاران

 

فراق

 

در باغ عشق حاجت فصل بهار نیست

دیدار گل چه سود زمانی که یار نیست

آهنگ رفتن است نوای دل غمین

ذوقی برای ماندن این بی قرار نیست

در دل شکست جام بلورین آرزو

حتی برای دیدن او انتظار نیست

با گل بگو که دست در توبه کرده است

بهر امان شاخه نیازی  به خار نیست