آسمان آبی

ادبی ـ هنری

آسمان آبی

ادبی ـ هنری

در کرانه تو

چشمان من بی واسطه تو را می نگرند

تو کلماتی هستی که برزبان من جاری می گردد

و روحی که در قالب تن من خویش را نشان می دهد

تو در منی  ولی از من جدا ودر عین جدایی در من

من خلاصه ای از توام وتو خلا صه ای از خوبی

تو بی کرانه ای ومن در کرانه تو به انتظار می نشینم

وبی بی درنگ لحظه ها را می شمارم تا به فردا نزدیکتر شوم 

به امید روزی که بدون هیچ حجاب بتوانم تو را ببینم  وروح پاکت را با دستان آسمانی لمس کنم

و دوباره نجوا کنان درد دلهایم را برایت بگویم گرچه می گویند در آن دنیا  دردها فراموش می شوند و غمها از یادها می روند

سلام

( حال نوشتن نبید )

افسونگر

 

روزگاری بود من عاشق بودم       از غم جهان فارق بودم

خانه و جا و مکانی داشتم           در خور خود آشیانی داشتم

با صفا باغم دل آن یار بود           یار من آن مهربان دلدار بود

در کلامش صد شر وصد شور بود        جان من از عشق او مسرور بود

گفته هایش دلنشین وگرم بود        بازوانش خوابگاهی نرم بود

روی او نقش گل وآیینه بود            قلب او قلبی بدون کینه بود

در کنارش روزگاری داشتم            لوح پر نقش ونگاری داشتم

او به من می گفت ای افسانه ام     ای یگانه اندرین کاشانه ام

چون تو دری من صدف پس آب چیست    ترس تو از حمله ی سیلاب چیست

ناگهان بنیاد هستی شد خراب        نقشه های من همه نقش برآب

آمد آن افسونگر پر آب ورنگ          آمد آن رویا و آ ن رویای ننگ

کاخ زیبای مرا چون دود کرد        اشکها از دیده ام چون رود کرد

قلب من در این کشاکش مرد مرد     نقش آن افسانه را از یاد برد

من کنون افسانه ای دیگر شدم      آتشی افسرده در مجمر شدم

من کنون جز جسم خاکی نیستم       یک شبه اندر سیاهی نیستم

نیستم جز قطره خونی روی خاک        جان من از عشق او گشتست پاک