در آینه عکس خود را دیدم
و انعکاس برق جشمانم را
و صدایی که از سلول های تنم برمیخواست
من خود را فرا موش نمی کنم
من قلبم را نمی فروشم
من احساسم را نمی بخشم
ولی به تو دروغ می گویم
دروغ می گویم
تا انتقام بگیرم
از قلبی که فروختی
از احساسی که بخشیدی
و از خودی که فراموش کردی
در درون قفس سرد اتاق یک برنده زیر لب اواز داشت
قلب او مانند یک آ ییینه بود اندرین آیینه او صد راز داشت
چشم ها را دوخته بر بنجره گوش ها بر نغمه های ساز داشت
بال هایش بسته و بر سوخته در نگاهش عقده یبرواز داشت