دوباره شب شد و صدها کل ستاره شکفت
به جز دو دیده من جمله هر جه بود بخفت
خیال وخالو خطت همجو ناوکی جان سوز
بلور دیده و خون جکر به یک دم سفت
جو زاله سحری خونم از سر مزکان
جکید و با دل من یاد او جنین می کفت
سزاست خانه خرابی عاشق محزون
که راز دیده عیان کردو أن نداشت نهفت
بذری که در دشت سر سبز خیال خود کاشته بودم امروز بارور شده است
تو از اشکهای من سیراب گشتی
تو از نور چشمان من حرارت گرفتی
وامروز درخت تنومندی شده ای که هیچ باد و طوفان آن رانمی شکند
من در سایه تو به آسایش می اندیشم
من به تنه تنو مند تو تکیه می کنم
من می توانم با به سرسبزی تو به آرامش برسم
من می توانم تو را در ذهن خود تجسم نمایم