آسمان آبی

ادبی ـ هنری

آسمان آبی

ادبی ـ هنری

خزان ابدی

 

هنوز ایستاده ام و به ریزش برگهایم نگاه می کنم

هنوز ایستاده ام وبا قامتی راست خشک شدن برگها و شاخه هایم را می بینم

آری خزان تمامی ندارد

نه زمستان می آید ونه امیدی به بهاران است

و من درخت تکیده ی این باغ هنوز ایستاده ام به امیدیک تبر

به امید تبری تا شاید کنده خشکیده ام گرمای خانه ای شود ودستان کوچکی گرد آتش آن گرم شوند

هنوز ایستاده ام به امید تبر

 

 

آه ای عشق تو در جان و تن  من جاری

دلم آن سوی زمان

 با تو آیا دارد

 وعده ی دیداری

تو چه گفتی ؟

چه شنیدم؟

آری

                 حمید مصدق

ما تو شهرمون گلی داریم  که باغا ندارن

یک امام رضا داریم که کل دنیا ندارن

           یا امام عزیز تو و درد دلای ما

         تو حرفای که باید نگفته بمو نه

        تو هرچی حاجته خودت میدونی