دلم شوق پریدن داشت آری
دو چشمم میل دیدن داشت آری
دو دستم در میان سبزه زاران
هوای غنچه چیدن داشت آری
بهاران را و باران را ندیدند
صفای کوه ساران را ندیدند
طراوت بود جاری در درو دشت
ولی کوران بهاران را ندیدند
بجای نظر بر خار کردند
میان قلبها دیوار کردند
تمام سروها را سر بریدند
ز چوبش چوبه های دار کردند
دلم از شوق آن هنجار افتاد
چو کاهی کز سر دیوار افتاد
غم ودردو فغان وزردی رنگ
چو اشکم بر گل رخسار افتاد
ز دل بر بست بار خویش و بگذشت
زمن شادی که یاری آشنا بود
به او گفتم بمان ای آشنا دوست
تو را با من زمانی ماجرا بود
تو بودی و من وگلهای خنده
تو بودی و من و را دبستان
میان باغ سبز نو جوانی
تو بودی وآن جمع یاران
در باغ عشق حاجت فصل بهار نیست
دیدار گل چه سود زمانی که یار نیست
آهنگ رفتن است نوای دل غمین
ذوقی برای ماندن این بی قرار نیست
در دل شکست جام بلورین آرزو
حتی برای دیدن او انتظار نیست
با گل بگو که دست در توبه کرده است
بهر امان شاخه نیازی به خار نیست