مرد زندان بان کنون در کشودست ولی بر بروازم نیست
أنجنان خو کردم به هوای این قفس
که دکر جز قفسم مامن وماوای نیست
أسمان رفته ز یاد
من نمی دانم ابر به جه شکل است وجه رنک
أسمان سقف اتاق ماه و خورشید جراغ
و دلم در این قفس وسعت جنکل سبزی است که خود خاک و أبش دادم
رنک کردم من سبزی برک درختانش را
جوی های أبش اشک جشمانم بود
دکرم نیست به یاد
مرغ عشقی بودم یا قناری طوطی
یا که یک قوی سفید روی یک برکه أب
من کنون یک مرغم بی نشان بی بر وبال
به کجا باز روم به که کویم ای یار
من دکر با زبان مرغان سخت بیکانه شدم
خانه ام این قفس است
أویخته کوشه ی یک دیوار
در درون یک اتاق
وتمام دنیا جهار دیوار بلند
مرد زندانبان کنون در کشودست ونشسته است کنار دیوار
وجنان خیره شده به در تنک قفس تا بیایم بیرون
بر وبالی بزنم ببرم تا ان کوه ببرم تا ان دشت که زمانی جایکاهم بودست
ولی من خو کرده این قفسم
عادتم داده به خویش مرد زندانبان من
خانه ام این قفس است
در و دیوار قفس اشنا با من ودلتنکی هاست
چشمان من بی واسطه تو را می نگرند
تو کلماتی هستی که برزبان من جاری می گردد
و روحی که در قالب تن من خویش را نشان می دهد
تو در منی ولی از من جدا ودر عین جدایی در من
من خلاصه ای از توام وتو خلا صه ای از خوبی
تو بی کرانه ای ومن در کرانه تو به انتظار می نشینم
وبی بی درنگ لحظه ها را می شمارم تا به فردا نزدیکتر شوم
به امید روزی که بدون هیچ حجاب بتوانم تو را ببینم وروح پاکت را با دستان آسمانی لمس کنم
و دوباره نجوا کنان درد دلهایم را برایت بگویم گرچه می گویند در آن دنیا دردها فراموش می شوند و غمها از یادها می روند