پلکها را بگشا
آفتاب آمده است
وچنان خم شده روی دیوار که تو را می بیند
چشمها را بگشا
برخیز زجا
خواب بودی تو ولی
چه شکوهی چه هیاهوی بود
آفتاب آمده بود شب نمی خواست که هرگزبرود
خواب بودی تو آن لحظه تماشایی بود
آسمان غرق به خون تن شب صد پاره
لنگ لنگان می رفت ودلش اینجا بود
آفتاب آمد وگسترد به هر جا نوری
دگر از خون خبری هیچ نبود
آسمان آبی گشت
گلها زیبا
مردمان بیدارند مردمان شاد ز زیبایی صبح
من دلم می لرزد
بی گمان میدانم باز می آید
باز شب می آید و سیاهی وسکوت
وهمان مردم گیج و همان مردم خواب
سلام!
آسمان... کاش می دانست قلب وسیع دوست داشتن چقدر گستره اش زیباست... کاش فریب بزرگی اش را نمی خورد... اما اسمان هم نمی تواند آنگونه که دوست می داری تو را در خود جای دهد... به کرانه های وسیع دوست داشتن دست افشان و آسمان را با دل بزرگ خود نظاره کن... آنگاه هرگز فریب نداشتن را نخواهی خورد...