آسمان آبی

ادبی ـ هنری

آسمان آبی

ادبی ـ هنری

صبح

 

پلکها را بگشا

آفتاب آمده است

وچنان خم شده روی دیوار که تو را می بیند

چشمها را بگشا

برخیز زجا

خواب بودی تو ولی

چه شکوهی چه هیاهوی بود

آفتاب آمده بود شب نمی خواست که هرگزبرود

خواب بودی تو آن لحظه تماشایی بود

آسمان غرق به خون تن شب صد پاره

لنگ لنگان می رفت ودلش اینجا بود

آفتاب آمد وگسترد به هر جا نوری

دگر از خون خبری هیچ نبود

آسمان آبی گشت 

گلها زیبا

مردمان بیدارند مردمان شاد ز زیبایی صبح

من دلم می لرزد

بی گمان میدانم باز می آید

باز شب می آید و سیاهی وسکوت

وهمان مردم گیج و همان مردم خواب

نظرات 1 + ارسال نظر
علی یکشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 12:31 ق.ظ http://dustdashtan.blogsky.com/

سلام!
آسمان... کاش می دانست قلب وسیع دوست داشتن چقدر گستره اش زیباست... کاش فریب بزرگی اش را نمی خورد... اما اسمان هم نمی تواند آنگونه که دوست می داری تو را در خود جای دهد... به کرانه های وسیع دوست داشتن دست افشان و آسمان را با دل بزرگ خود نظاره کن... آنگاه هرگز فریب نداشتن را نخواهی خورد...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد